معرفی و خلاصه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
سانتیاگو، چوپانی که عاشق سفر بود
ماجرای کتاب کیمیاگر در مورد جوانی به نام سانتیاگو است. او چوپانی با سواد است که همراه با گوسفندان خود در دشتهای آندلس سفر میکند. هیچ چراگاهی در آن حوالی از تیررس نگاه او پنهان نمانده است.
گوسفندانش هم خوب میدانند که هر جا سانتیاگو باشد، علف تازه هم پیدا میشود. او علاقه زیادی به مطالعه داشت. در واقع، اصلا از اول قرار نبود که چوپان شود.
او در صومعه، تحصیل کرده بود و پدر و مادرش که کشاورزانی فقیر بودند، آرزو داشتند پسرشان کشیش شود. اما وقتی زمان انتخاب فرا رسید، سانتیاگو به پدرش گفت که علاقهای به شغل روحانیت ندارد و میخواهد سفر کند.
تلاشهای پدرش برای راضی کردن او راه به جایی نبردند. دست آخر او با چند گوسفند که با اندوخته پدرش آنها را خریده بود و چند کتاب، راهی دشتهای ناشناخته آندلس شد.
خواب تکراری چوپان و تعبیر ساده آن
سانتیاگو، هر شب یک خواب تکراری را میدید. در خوابش پسر بچهای به میان گله گوسفندانش میآمد و با آنها بازی میکرد. بعد به سمت سانتیاگو میآید، دستش را میگیرد، او را به سمت اهرام مصر میبرد و میگوید: «تو گنج خودت را اینجا پیدا خواهی کرد.»
اما درست قبل از اینکه سانتیاگو بتواند جای دقیق گنج را ببیند، از خواب میپرد. ماجرای این خواب تکراری، او را بسیار کنجکاو کرده بود.
در نهایت دلش را به دریا زد و تصمیم گرفت که تعبیر خواب خود را از پیرزنی که در دهکده زندگی میکند بپرسد. به گفته اهالی، او از علم تعبیر خواب با خبر بود.
سانتیاگو به ملاقات پیرزن میرود، اما تنها چیزی که دستگیرش میشود یک شریک است. پیرزن بعد از شنیدن ماجرای خواب، به او میگوید که باید به مصر سفر کند و گنج را بیرون بیاورد.
اما قبل از اینکه لب به سخن بگشاید از سانتیاگو قول میگیرد که یک دهم گنج را به او بدهد. چوپان داستان ما از حرفهای پیرزن، چیزی بیشتر از آنچه خودش میدانست دستگیرش نشد. احساس میکرد کلاه گشادی بر سرش رفته و وقتش تلف شده است.
او به گوشهای از میدان رفت و سعی کرد روی کتابی که به تازگی گرفته بود تمرکز کند. در همین میان، پیرمردی کنار او نشست و شروع به صحبت کرد. سانتیاگو سعی کرد با جوابهای سربالا او را از سرش باز کند اما پیرمرد ول کن نبود و مدام سوال میپرسید.
معامله سر جای گنج
بالاخره سانتیاگو تصمیم گرفت که جول و پلاسش را جمع کند و در جای دیگری به دنبال کمی آرامش بگردد. همین که بلند شد، پیرمرد به او گفت: «جای گنج را به تو نشان میدهم. در عوض، یک دهم آن را به من بده!»
سانتیاگو فکر کرد که این پیرمرد، شوهر همان پیرزنی است که برای تعبیر خواب به سراغش رفته بود.
به همین دلیل برافروخته شد و خواست حرف تندی بزند که دید پیرمرد تمام ماجرای زندگی او را از زمانی که در صومعه درس میخوانده تا همین امروز که به دنبال تعبیر خوابش آمده بود، روی زمین نوشته است. ظاهرا حقهای در کار نبود و پیرمرد از چیزی خبر داشت.
قرار شد که فردا همین موقع، سانتیاگو به جای نقشه گنج، یک دهم از گوسفندانش را به او بدهد.
وقتی سانتیاگو از او پرسید که چرا نظرش برگشته و به جای یک دهم گنج، یک دهم از گوسفندان را میخواهد، در پاسخ شنید: «شاید وقتی ببینی که واقعا در این مورد بهایی پرداخت کردهای بیشتر قدر آن را بدانی.» پیرمرد این را گفت و در میان جمعیت ناپدید شد.
سفر به مصر، سرزمین سنت ها و مردمی با زبانی بیگانهمعرفی و خلاصه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
بالاخره روز معامله فرا رسید. سانتیاگو که تصمیم خود را برای سفر به مصر گرفته بود، قبل از رفتن سر قرار، به جز سهم پیرمرد، الباقی گوسفندانش را به دوستش فروخت.
سپس به محل قرار رفت و شش گوسفند خود را به پیرمرد داد. در پاسخ، همان سخنانی را شنید که روز گذشته از پیرزن شنیده بود. با این تفاوت که پیرمرد، کمی از آن بانوی فرتوت دست و دلبازتر بود و دو سنگ سیاه و سفید که خاصیتشان یافتن نشانهها بود را به او داد.
خیلی زود، سانتیاگو خودش را سوار بر قایقی دید که رو به سوی مصر داشت. وقتی پایش را روی زمین گذاشت با مردمی روبهرو شد که به زبان عربی حرف میزدند و زنانشان به جز چشمها همهجای بدنشان را پوشانده بودند.
سانتیاگو میدید که در زمانهای مشخصی، کسی بر سر یک بلندی، فریاد میکشد و بقیه خودشان را به نزدیک او میرسانند، کمی خم و راست میشوند و ناگهان صورت خود را به خاک میزنند. مردها در قهوهخانه به دور هم جمع شده بودند و به جای شراب، چای تلخ مینوشیدند.
او راه میرفت و تعجب میکرد. یادش میآمد که در کشور خودش به این افراد کافر میگفتند. کفر و دین در هر ملتی، بسته به نگاهشان به جهان، معنایی متفاوت پیدا میکند. حالا جا عوض شده بود و او کافری در میان دینداران آنجا به شمار میرفت.
وقتی دزد سر گردنه، سر از بندر درمی آورد
سانتیاگو برای خستگی در کردن به یکی از آن قهوهخانهها رفت. با ایما و اشاره یک استکان چای سفارش داد و مشغول تماشای مردم شد. داشت با خودش فکر میکرد که چطور میتواند خودش را به اهرام مصر برساند که ناگهان جوانکی با زبان اسپانیولی، احوال او را جویا شد.
سانتیاگو از این که یک عرب به زبان مادریاش صحبت میکند تعجب کرد. آن دو کمی با هم گفتگو کردند و قرار بر این شد که این جوان به عنوان راهنما او را تا اهرام برساند. با هم به بازار رفتند تا شتر بخرند.
غافل از آنکه این جوان، دزدی بیش نبود و تمام دار و ندار سانتیاگو را در عرض چند ثانیه ربود. حالا او مانده بود با جیبهای خالی، کشوری ناآشنا و مردمی که به زبانی بیگانه سخن میگفتند.
خیلی زود، باز یک نفر بر بالای بلندی رفت، با صدای بلند چیزی را خواند و ناگهان همه مردم بازار، صورتهای خود را بر خاک زدند. تنها چند دقیقه پس از آن، همه اهل بازار، کار و کاسبی را جمع کردند و رفتند.
سانتیاگو عصبانی، خسته و شرمسار از سادگیاش، جایی وسط میدان ایستاده بود. دیگر نمیتوانست این وضع را تحمل کند و تِقی زد زیر گریه. از ته دل گریست و از خدا دلگیر بود که چرا در عرض یک روز از چوپانی با ۶۰ گوسفند به فقیری بیچیز در مملکتی غریبه تبدیل شده است.
وقتی اشکهایش تمام شد، به یاد سنگهایی که آن پیرمرد به او داده بود افتاد. فهمید که آنقدرها هم بدبخت و فقیر نشده است. خودش را جمع و جور کرد و منتظر فردا صبح ماند تا بتواند سفری که آغاز کرده بود را به انتها برساند.
ماجرای آشنایی سانتیاگو با مرد شیشه فروش
صبح شد. بازار دوباره به جنب و جوش افتاد. چوپان ماجرای ما بی آنکه که بداند کجا میرود، در کوچههای ناآشنای مصر قدم میزد. گرسنه بود و به جز یک شیرینی پیشکشی از سوی یک شیرینی فروش بازاری، چیزی نخورده بود.
ناگهان جلوی یک نوشته میخکوب شد. این نوشته روی در مغازه یک بلور فروشی چسبانده شده بود که میگفت: «در این مغازه به زبان خارجی هم صحبت میشود.»
سانتیاگو نگاهی به ویترین مغازه کرد. خاک از سر و کول بلورها بالا میرفت. فکری به سرش زد. یک نفس عمیق کشید و داخل مغازه رفت. به بلور فروش پیشنهاد کرد که در ازای مقداری غذا، مغازهاش را تمیز کند.
این مطلب را حتما بخوانید: معرفی و خلاصه کتاب نابخردی های پیشبینی پذیر
مغازهدار چیزی نگفت. سانتیاگو هم منتظر پاسخ نماند. خیلی زود دست به کار شد و تمام ظرفهای بلوری پشت ویترین را برق انداخت. در این فاصله چند مشتری داخل شدند و خرید کردند.
نزدیک ظهر، سانتیاگو از مغازهدار کمی غذا خواست. هر دو با هم به کافه رفتند و غذا خوردند. مغازهدار به او پیشنهاد کرد که برایش کار کند. سانتیاگو به او گفت یکی دو روز پیش او کار میکند و با پول جمع شده به سمت اهرام میرود.
او خیلی زود فهمید که اگر یک سال هم اینجا بماند و دستمال بکشد، باز هم نمیتواند خرج سفر به اهرام را جمع کند. در یک لحظه، تمام شور و شوقی که با هزار زحمت در خودش جمع کرده بود، دود شد و به هوا رفت. حالا او دوباره سر خانه اول برگشته بود. بیپول، بیانگیزه و بیزبان در میان غریبهها.
پیشنهاد ردنشدنی سانتیاگو
سانتیاگو پیشنهاد مرد بلور فروش را پذیرفت. او تصمیم گرفت تا زمانی که بتواند دوباره گلهای برای خودش بخرد، اینجا بماند و کار کند. او رویای اهرام و یافتن گنج را کنار گذاشت و تنها دلخوشیاش این بود که بتواند دوباره به وضعیت قبلیاش برگردد.
ماهها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند. حالا سانتیاگو میتوانست به زبان عربی با مردم صحبت کند. خوشبرخوردی و ایدههای تازهای که میداد باعث شده بود تا مغازه بیرونق بلور فروش به دوران اوج خود بازگردد.
مغازهدار هم که از این اوضاع بسیار راضی بود، سانتیاگو را در فروش شریک کرد. حالا سکههای دزدیده شده یکی یکی به کیسه سانتیاگو باز میگشتند. او آنقدر پول درآورده بود که میتوانست به جای ۶۰ گوسفند، ۱۲۰ گوسفند بخرد و با آفریقا هم وارد تجارت شود.
سانتیاگو تصمیم گرفت که به اسپانیا برگردد. همانطور که داشت لباسهایش را جمع میکرد چشمش به ردای چوپانی افتاد. همان لباسی که روز اول رسیدن به مصر بر تن داشت.
چیز مهم دیگری هم یادش آمد؛ سنگها! او پیرمرد راهنما، رویای سفر به اهرام و یافتن گنج را به یاد آورد. چیزی در اعماق قلبش او را به سمت رویایش سوق میداد.
او با خودش فکر کرد که همیشه میتواند به اسپانیا برگردد، چوپان شود و حتی همیشه میتواند بلور فروشی کند. اما همیشه نمیتواند به اهرام برود. تصمیمش را گرفت. حالا مقصد او دیگر اسپانیا نبود. او به سمت اهرام قدم برمیداشت.
قدم به قدم تا یافتن سرنوشت
سانتیاگو به سراغ یکی از کاروانها رفت که از قرار معلوم میخواست به سمت اهرام مصر حرکت کند. در طول راه با یک مرد جستجوگر انگلیسی آشنا شد.
این مرد میخواست کیمیاگر عربی را پیدا کند که به راز زندگی طولانی و دانش تبدیل فلز به طلا دست یافته بود. راه طولانی بود.
خطر، زندگی آنها را تهدید میکرد. اما با این وجود، نیرویی که قلبشان را به تپش وا میداشت قویتر از تمام ترسهایی بود که میشناختند.
وقتی در میانههای راه بودند، خبر آمد که قبیلههای صحرا نشین در حال جنگ با یکدیگر هستند. هر کاروانی که سر راهشان قرار میگرفت طعم تیز شمشیر را میچشید.
مسئول کاروان، تمام تلاش خود را میکرد تا اهالی کاروان و بارهایشان را به سلامت به نزدیکترین منطقه بیطرف برساند. در آن صورت، فرصتی برای زنده ماندن پیدا میکردند. چون این رسمی در میان قبیلهها بود که به منطقههای بیطرف دستدرازی نکنند.
بعد از چندین روز و شب، قدم برداشتن در ترس، بالاخره نزدیکترین منطقه بیطرف جلوی دیدگان اهالی کاروان پدیدار شد. همه خوشحال بودند و از فرط شادی یک جا بند نمیشدند.
مسئول کاروان، اهالی کاروانش را دور هم جمع کرد تا چند کلمهای برایشان صحبت کند. قرار بر این شد که تا روشن شدن جنگ در همین روستا بمانند.
گذشته از این، چون حمل هر گونه سلاح در روستا ممنوع بود، تمام کاروانیان باید شمشیر، خنجر یا تپانچه خود را تحویل افراد ویژهای میدادند. به این ترتیب، وقفهای بزرگ در رسیدن سانتیاگو به اهرام ایجاد شد.
عشقی که در واحه، انتظار سانتیاگو را می کشیدمعرفی و خلاصه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
هر کدام از کاروانیان به یک چادر مجزا رفتند. بعد از کمی استراحت، مرد انگلیسی به دنبال سانتیاگو آمد تا با هم به دنبال کیمیاگر بگردند. یافتن کیمیاگر، علت اصلی سفر مرد انگلیسی بود.
او میخواست روش تبدیل فلزات به طلا را بیاموزد. آن دو تمام واحه را زیر پا گذاشتند. اما هیچ خبری از کیمیاگر نبود. کسی هم نمیخواست در مورد او چیزی بشنود. در میان جستجویشان سانتیاگو و مرد انگلیسی به یک چاه نزدیک شدند که بانوهای آن واحه برای بردن آب دور آن جمع میشدند.
سانتیاگو سعی کرد با یکی از آن خانمها صحبت کند. آن خانم بعد از توضیح بسیار کوتاهی که داد گفت: «نباید با خانمهایی که سیاه پوشیدهاند صحبت کنید. آنها همسر دارند و در واحه این کار درستی نیست.»
آن دو نزدیک چاه منتظر نشستند تا زمانی که بالاخره یک خانم با لباسهای رنگی برای بردن آب آمد. سانتیاگو خودش را به او رساند.
اما به جای به دست آوردن نشان کیمیاگر، نیمه گمشده خودش را در چشمان آن دختر پیدا کرد. بالاخره بعد از کمی مکث، جرات کرد و اسم آن دختر را پرسید. اسمش فاطمه بود. سانتیاگو یک دل نه صد دل، عاشقش شد.
نیمه گمشده سانتیاگو
مرد انگلیسی که دید آبی از دیگ این پسر جوان گرم نمیشود، راهش کشید و رفت. چوپان ماجرای ما صبح بعد با امید به دیدار دوباره فاطمه، جایی نزدیک چاه منتظر شد.
ناگهان چشمش به مرد انگلیسی افتاد که داشت به صحرا نگاه میکرد. مرد انگلیسی به او گفت که دیشب کیمیاگر به ملاقات او آمده است. البته به جز چیزی که خودش میدانست دانش دیگری به او نیاموخته بود.
کیمیاگر به او گفته بود که باز هم امتحان کند. مرد انگلیسی حال و هوای زمانی را داشت که سانتیاگو گوسفندانش را به پیرمرد داده بود و باز هم همان حرفهای تکراری پیرزن را تحویل گرفته بود.
در همین زمان، فاطمه برای پر کردن کوزه آبش آمد. سانتیاگو هم بدون معطلی به او گفت که دوستش دارد و میخواهد تا آخر عمر در کنارش باشد. فاطمه شوکه شد و آب از دستش روی زمین ریخت.
از آن روز به بعد، سانتیاگو، شبها را به این امید سر میکرد که صبح زود چند کلمهای با فاطمه صحبت کند. در یکی از همین روزها، رئیس کاروان به اهالی کاروانش خبر داد که زمان تمام شدن جنگ مشخص نیست و شاید سالها طول بکشد.
همهچیز برای اینکه سانتیاگو رویای رسیدن به اهرام و گنجش را رها کند، دوباره به یک چوپان تبدیل شود و با فاطمه در واحه زندگی تازهای را شروع کند، مهیا شده بود. اما یک اتفاق، همهچیز را تغییر داد.
شاهین هایی که خبر جنگ را آوردند
سانتیاگو روی شنها نشسته بود و داشت به زندگی در واحه فکر میکرد که چشمش به دو شاهین افتاد. آنها درست بالای سرش پرواز میکردند. سانتیاگو با دنبال کردن الگوی پرواز آنها دچار نوعی هپنوتیزم شد و ناگهان در نظرش لشکری از عربها را دید که به سمت واحه یورش میبرند.
او سراسیمه به سمت رئیس کاروان رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بر خلاف انتظار سانتیاگو، رئیس کاروان اصلا تعجب نکرد. در عوض، به او گفت که باید با رئیس قبیله صحبت کند. چون تصمیم نهایی بر گردن او است.
سانتیاگو شجاعتش را جمع کرد و موضوع را به رئیس قبیله گفت. بعد از گفتگویی طولانی که میان عربها انجام گرفت، قرار بر این شد که آنها آماده نبرد شوند. اما دو گزینه را برای این آمادگی در نظر گرفتند.
گزینه اول اینکه اگر واقعا کسی به واحه حمله کرد، به ازای نفراتی که از دشمن کشته میشوند به سانتیاگو طلا بدهند. گزینه دوم در صورتی فعال میشد که کسی به واحه حمله نمیکرد. در آن صورت، این سانتیاگو بود که باید جانش را از دست میداد.
ترس، وجود سانتیاگو را فرا گرفت. با عجله به طرف خیمه فاطمه حرکت کرد. میخواست قبل از اینکه خیلی دیر شود با او خداحافظی کند که ناگهان مردی سوار بر اسب، جلوی او ظاهر شد، غریبه بود. او را نمیشناخت
. غریبه از سانتیاگو پرسید: «چه کسی به خودش جرات داده که راز شاهینها را بر ملا کند؟» سانتیاگو به او گفت: «من بودم» غریبه شمشیرش را بیرون آورد و آن را بلند کرد. سانتیاگو فرار نکرد و در کمال ناباوری، خودش را برای مرگ آماده کرده بود.
غریبه، شمشیر را روی پیشانی او گذاشت اما کاری نکرد. غریبه به سانتیاگو گفت که اگر فردا زنده ماند، به سراغ او بیاید. سپس به همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد. آن غریبه، کیمیاگر بود.
این مطلب را حتما بخوانید: معرفی و خلاصه کتاب ایده عالی مستدام اثر چیپ و دن هیث
فردای آن روز، دو هزار مرد جنگی به سمت واحه آمدند. اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. چون مردان واحه از قبل آماده بودند. تمام آن سربازها به دست مردان واحه کشته شدند. رئیس قبیله به قول خود عمل کرد و به ازای سربازان کشته شده به سانتیاگو طلا داد. حالا او بیش از گذشته، ثروتمند شده بود.
سانتیاگو و دو راهی انتخابمعرفی و خلاصه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
غروب همان روز، سانتیاگو به سمت نشانی که از کیمیاگر گرفته بود به راه افتاد. بالاخره بعد از اینکه ماه بالا آمد، سر و کله کیمیاگر هم پیدا شد. آن دو با هم به سمت خیمهای در وسط بیابان رفتند.
قرار بر این شد که کیمیاگر به سانتیاگو کمک کند تا به اهرام برود و گنجش را بیاید. اما سانتیاگو نمیتوانست فاطمه را رها کند. او برایش بسیار ارزشمند بود. کیمیاگر به او گفت که عشق واقعی، هرگز مانع پیشرفت تو نمیشود.
فاطمه هم که از قبل به تو گفته بود باید جستجویت را تمام کنی. سانتیاگو به واحه برگشت. به سراغ فاطمه رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. فاطمه با روی باز، سانتیاگو را تشویق کرد تا به دنبال سوالش برود و همراه با کیمیاگر، اهرام را ببیند.
صبح روز بعد، سانتیاگو به سراغ کیمیاگر رفت. هر دو بار سفر را بستند و به سمت اهرام، حرکت کردند. سفر پیش رویشان سرشار از خطر بود. آنها با هر قدمی که برمیداشتند بیشتر به قلب جنگ نزدیک میشدند.
تقریبا در انتهای مسیرشان بودند که یک دسته عرب جنگجو، جلوی راهشان را گرفتند و گفتند که اگر میخواهند به راهشان ادامه دهند باید هر آنچه دارند رو کنند. کیمیاگر و سانتیاگو اجازه دادند.
وقتی عربها کیف کیمیاگر را میگشتند یک وسیله شبیه تخممرغ و مایعی زرد رنگ یافتند. کیمیاگر به آنها گفت که اینها سنگ فلاسفه و اکسیر زندگی هستند. عربها فکر کردند او دیوانه است و حسابی خندیدند. سپس اجازه صادر شد و آنها توانستند به راه خود ادامه دهند.
دیدار با اهرام و یافتن گنج
کیمیاگر و سانتیاگو به یک صومعه رسیدند. در آنجا با استقبال یک راهب روبهرو شدند. کیمیاگر با استفاده از سنگ فلاسفه، مقداری طلا درست کرد و آن را بین راهب، سانتیاگو و خودش تقسیم کرد. چون طلاهای سانتیاگو به دست قبیله جنگجو غارت شده بود. فردای آن روز، کیمیاگر و سانتیاگو از هم خداحافظی کردند. چون تا رسیدن به اهرام، چیزی باقی نمانده بود.
سانتیاگو صدای قلبش را دنبال کرد و بالاخره توانست اهرام را ببیند. او از بزرگی و شکوه این سازه بسیار تعجب کرد. به یاد آورد که پیرمرد و کیمیاگر به او درباره نشانهها گفته بودند. در همین زمان سوسکهایی را دید که جلوی پایش حرکت میکنند.
آن سوسکها در مصر، نوعی خدا به شمار میرفتند. سانتیاگو این را به عنوان یک نشانه پذیرفت و شروع به کندن زمین کرد. فایدهای نداشت. دستانش زخمی و جسمش خسته شده بود.
ناگهان، سایه سه انسان روی او و چاله افتاد. آنها دزدان صحرا بودند و به دنبال طلا میگشتند. تمام طلاهایی که کیمیاگر به او داده بود را دزدیدند و سانتیاگو را مجبور کردند که به کندن زمین ادامه دهد. چون فکر میکردند که اگر گنج پیدا شود، به راحتی ثروتمند میشوند. اما گنجی در کار نبود. راهزنها هم سانتیاگو را یک کتک مفصل زدند.
قبل از اینکه او را در صحرا رها کنند، رهبر راهزنها به سانتیاگو گفت: «بیخود وقتت را در این صحرا تلف نکن. گنج وجود ندارد. خود من بارها خواب دیدم که در یک کلیسای قدیمی، زیر یک درخت انجیر، جایی که یک چوپان با ۶۰ گوسفند خوابیده، گنجی نهفته است. اما هرگز اهمیتی به این خوابها نمیدهم.»
سانتیاگو، آن مکان و آن چوپان خفته را به خوبی میشناخت. مدتی طول کشید تا دوباره به کشورش و همان کلیسای قدیمی برگردد. وقتی رسید، زیر درخت انجیر را کَند و جعبهای پر از طلا و جواهر را به دست آورد. حالا او میتوانست با دستی پر و قلبی آرام از اینکه گنج خود را یافته است پیش فاطمه برود. چیزی که سانتیاگو میخواست، نه در میان اهرام مصر، بلکه در نزدیکترین و آشناترین مکان زندگیاش پنهان شده بود. او برای درک این مفهوم ساده، چه رنجها که به جان نخرید.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰